زوال اعتماد و تضعیف همبستگی اجتماعی
زوال اعتماد و تضعیف همبستگی اجتماعی
حسِ رهاشدگی، انزوا و تک‌افتادگی یکی از بدترین احساساتِ آدمی‌ست؛ حسِ این که در میانِ جمعی از بیگانگان و در ازدحامِ تنهایان گرفتار آمده‌ایم و هیچ‌کس حاضر نیست کوچک‌ترین کمکی به ما بکند. زوالِ اعتماد همان و فروپاشیِ روانی و نابودیِ همبستگیِ اجتماعی همان.

گفتارنامه: در فیلمی آمریکایی، شخصیتِ اصلیِ فیلم واردِ فرودگاهِ شیکاگو می‌شود و در همان زمان فردی غریبه از او ده دلار قرض می‌خواهد تا بعداً به او بازگرداند. کمتر کسی در چنین موقعیتی به دیگری اعتماد می‌کند. اما شخصیتِ اصلیِ فیلم با تصریح و تأکید بر این که فردِ غریبه حتماً باید پول را به او برگرداند، ده دلار را به او داد. در پایانِ فیلم شاهدِ آن بودیم که فردِ غریبه پول را به او باز پس داد!

مدت‌هاست که ناظرانِ اجتماعیِ گوناگون از زوالِ اعتماد در کشور سخن می‌گویند. موردِ مذکور طبیعتاً «فیلم است» و شاید انتظارِ چنین حدی از اعتماد بیجا باشد. اما ما اکنون در وضعیتی هستیم که کمترین حدِ از اعتماد هم میانِ شهروندان وجود ندارد.

این وضعیت را در همه جا می‌توان به رأی‌العین دید. مثلاً در پارکی نشسته‌اید و شخصی غریبه از شما می‌خواهد با گوشیِ تلفن‌تان به یکی از اعضای خانوادۀ او زنگ بزنید تا بیاید و او را با خود به منزل‌اش ببرد. درخواستِ ساده‌ای‌ست که برآورده کردن‌اش هیچ زحمتی ندارد. اما ناگهان تردیدها به ذهن هجوم می‌آورند: «نکند این هم شیوه‌ی جدیدِ سرقتِ گوشی‌ست؟» «نکند تا گوشی را به او بدهم پا به فرار بگذارد؟» «نکند تا گوشی را از جیب‌ام بیرون بیاورم آن را بقاپد و بگریزد؟» «نکند کسی آن‌طرف‌تر سوارِ بر موتور ایستاده است تا سارقِ گوشی را فراری دهد؟» «پارک خلوت است و اگر اتفاقِ ناگواری رخ دهد نمی‌توان از کسی کمک خواست». … تصمیم‌گیری دشوار می‌شود و باید گفت که موقعیتِ مضحک اما تراژیکی‌ست که آدمی برای یک کمکِ ساده به دیگری باید این همه با خودش کلنجار برود و موقعیت و وضعیت را بسنجد. این اتفاق برای صاحبِ این قلم رخ داد اما نگارنده از قضا و کاملاً اتفاقی تلفنِ همراه‌اش را همراه‌اش نبرده بود.

اما در روانِ شهروندان در چنین موقعیت‌هایی چه می‌گذرد؟ فرض کنید می‌گوییم گوشی‌مان همراه‌مان نیست. از خودمان شروع کنیم. همین که آن شخص می‌رود، دوباره پرسش‌ها شروع می‌شوند: «نکند دزد نبود و واقعاً می‌خواست به یکی از اعضای خانواده‌اش زنگ بزند؟» «آیا واقعاً احتمالِ دزد بودنِ شخص آن‌قدر زیاد بود که من از کمک به او امتناع کنم؟» «آیا نمی‌توانستم با حفظِ احتیاط‌های لازم خواسته‌اش را برآورده کنم؟» … .

اما از دیگر سو (و این جنبۀ مهم‌ترِ ماجراست)، در روانِ آن شخصِ غریبه چه می‌گذرد؟ اگر واقعاً دزد نبوده باشد، با خود چه می‌اندیشد؟ لابد با خود می‌اندیشد که تقاضای ساده‌ای کرده است و دیگری اجابت‌اش نکرده است (آخر چه کسی باور می‌کند که شخصی گوشیِ تلفن‌اش را همراه‌اش نداشته باشد؟) با خود می‌اندیشد که در جامعه‌ای زندگی می‌کند که همگان با همگان بیگانه‌اند و هیچ‌کس به دیگری اعتماد ندارد.

حسِ رهاشدگی، انزوا و تک‌افتادگی یکی از بدترین احساساتِ آدمی‌ست؛ حسِ این که در میانِ جمعی از بیگانگان و در ازدحامِ تنهایان گرفتار آمده‌ایم و هیچ‌کس حاضر نیست کوچک‌ترین کمکی به ما بکند. زوالِ اعتماد همان و فروپاشیِ روانی و نابودیِ همبستگیِ اجتماعی همان.

این اوضاع و احوال ما را در چه موقعیتی قرار می‌دهند؟ باری، در وضعیتِ «بیگانگیِ همه از همه» و «بی‌اعتمادیِ همه به همه». اکنون چه می‌توان کرد؟ ورنر هایزنبرگ در مقدمۀ کتابِ جزء و کل می‌نویسد که در دورۀ نازیسم در آلمان ماند تا آن‌چه را نجات‌دادنی‌ست نجات دهد. چه بسا کارهای بسیاری بتوان کرد، اما اگر هم دستِ ما برای تغییر دادن و دگرگون کردنِ اوضاع آن‌قدرها باز نباشد، شاید بتوانیم قدری از آن‌چه را نجات‌دادنی‌ست نجات دهیم.

نمی‌دانم در این وضعیت دعوتِ آدمیان به ایثار، فداکاری، خطر کردن و اعتماد به دیگران تا چه حد معقول و درست است. اما صرفنظر از کارهای دیگری که در مقیاس کلان می‌توان انجام داد، شاید بتوانیم خرده‌خرده و با گام‌هایی کوچک بخشی از اعتمادِ از دست‌رفتۀ آدمیان را به آن‌ها بازگردانیم. شاید جستجوی راه‌های احیای اعتماد و بازسازیِ فردی و جمعیِ همبستگیِ اجتماعی بخشی از وظیفۀ ما در این میان باشد./آرش جمشید پور