گفتارنامه: نتایج نظرسنجی اخیر یوگاو۱ نشان از آن دارد که از دیدگاه انگلیسیها اقتصاددانان در زمرۀ غیرقابلاعتمادترین متخصصان هستند. برکسیت (خروج بریتانیا از اتحادیۀ اروپا) تنها یکی از آخرین نشانههای دستِ رد افکار عمومی بر سینۀ حرفهای است که نتوانسته نسبتبه بحرانهای قریبالوقوع هشدار دهد و تنها بسنده کرده است به توجیه عملکرد غیرقابلدفاع بانکداران و مالهکشیدن بر ادعاهای واهی و بیسروته سیاستمداران.
چه کسی است که سؤال نهیبآمیز ملکۀ انگلیس از اعضای انجمن اقتصاد سلطنتی را پس از سقوط اقتصادی سال ۲۰۰۸ به یاد نیاورد: «چرا هیچکس متوجه آمدن این طوفان ویرانگر نشد؟». چگونه میتوان اقتصاددانان برندۀ جایزۀ نوبل را بابت نظریهپردازیهایی ملامت نکرد که به تفسیرهایی انجامید كه وارن بافت بعدها از آن با عنوان «سلاحهای کشتارجمعی اقتصادی» یاد کرد؟
اقتصاد خوب برای روزهای سخت، آخرین تلاش اقتصاددانان برای دفاع از حرفۀ خود است. خوشبختانه این اثر، در مقابله با مسمومترین شکل کلّاشیهای اقتصادی، پادزهری کاری است: تلاش سیاستمداران فرصتطلب برای ایجاد نارضایتی عمومی از سیاستهای جریان اصلی و متعارف، و سوقدادن آن بهسوی باورهای بیگانههراسانه که منکر واقعیتها بوده و در خدمت منافع جرگهسالاران بومیگرا در جهان است.
آبهیجیت بنرجی و استر دوفلو، اقتصاددانان دانشگاه امآیتی و نویسندگان این کتاب، قلم زیبایی داشته و کاملاً بر موضوع مسلطاند. آنها، با رگههایی از فروتنی نسبتبه آنچه اقتصاد از تفسیرش ناتوان است، مهمترین مسائلی را که بشر با آن روبهروست (از قبیل مهاجرت، جنگهای تجاری، معضل نابرابری، و فجایع آب و هوایی) بررسی کرده و درک محدود ما از دستاوردهای اقتصادی را ارتقا میدهند. تلاش این دو در تمام صفحات کتاب حاضر آن است که دربارۀ تحریفاتی كه اقتصاد بد در موضوعات عمومی به بار آورده روشنگری كنند و درعینحال، به روشی ساختارمند، دامن اقتصاد را از مفروضات دروغین پاک کنند. به گفتۀ آنها، وظیفۀ خاص و آنی این کتاب «تأکید بر این است که هیچ وحی منزلی در اقتصاد وجود ندارد که ما را از ساختن دنیایی انسانیتر بازدارد».
خوشبختانه جایزۀ امسال نوبل بهطور مشترک (بههمراه مایکل کرمر) از آنِ بنرجی و دوفلو شد که ازقضا شریک زندگی یکدیگرند. انتخاب این دو برای کسب جایزۀ نوبل الهامبخش است. چراکه برخلاف برندگان قبلی، که عمدتاً مردان پابهسنگذاشتۀ سفیدپوست و با نظریههای ریاضیاتی پیچیده و سردرگمکننده بودند، نام این دو در نتیجۀ مطالعۀ وضعیت فقیرترین افراد جهان بر سر زبانها افتاده است. جالب آنکه آنها، با وامگرفتن روش آزمایش تصادفی از دنیای پزشكی، توانستهاند این شیوه را در كشورهای درحالتوسعه به کار ببندند تا به این طریق دریابند كه با چه سیاستی میتوان رنج و محنت مردم را با منابعِ دراختیار کاهش داد.
وظایف اقتصاددانان در نگاه این دو فروتنانه و به دور از تکبر است. آنها خود را «پیمانکاران جامعه» میبینند: «ما مشکلات جامعه را با ترکیبی از شهودِ مبتنی بر علم، و همچنین گمانهزنی برمبنای تجربه و یک مجموعه آزمونوخطای محض حل میکنیم». مقایسۀ این دیدگاه با برداشت افرادی چون جان مینارد کینز از اقتصاد خود گویای ماجراست. او گمان میکرد که اقتصادْ ما را ملزم میکند که در آن واحد نقشهای متفاوتی را عهدهدار شویم و «ریاضیدان، مورخ، دولتمرد، فیلسوف» باشیم. اینکه «ما باید نگاهی عام به مسائل خاص داشته باشیم و مفاهیم انتزاعی و عینی را در قالب یک تفکر واحد بررسی کنیم». در دیدگاه کینز، اقتصاد ما را بر آن میدارد که گاهی، «مثل یک هنرمند، خالص و به دور از انحراف باشیم و گاه بهاندازۀ سیاستمداران دغلباز و مادیگرا».
هرچند که این جاهطلبیهای بلندپروازانه بسیاری از اقتصاددانانی را دچار توهم خطرناک خودبزرگبینی کرده است که نظریههایشان دامنگیر مردم شده است (نظیر فرضیهپردازان بزرگ درزمینهٔ ظرفیتهای بهاصطلاح خوداصلاحگر بازارهای مالی)، اما در کتاب اقتصاد خوب مطالبی وجود دارد که برای خواننده خوشایندتر از جاهطلبیهای امثال کینز است، چراکه در غیاب دیدگاههایی که در کتابی مثل اقتصاد خوب مطرح شده است بسیاری از نظریهها و فرضیات اقتصادی از شناسایی و کشف ریشههای عمیق وضعیت فعلی ما ناتواناند.
کتاب حاضر سهم قابلتوجهی در ساختارشکنی روشمندانۀ نظریههای مجعول دارد: بهطور مثال، در این کتاب میآموزیم که مهاجرت روبهافزایش نیست؛ درواقع آمار مهاجرتْ ۳٪ از جمعیت جهانی، یعنی معادل سال ۱۹۶۰، را شامل میشود. آزمایشهای طبیعی (نظیر اخراج فنلاندیها از اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۴۵، کوچاندن کوباییها در سال ۱۹۸۰ به میامی و گنجاندن یهودیان در اسرائیل در دهۀ ۹۰) ثابت کردند که مهاجرانْ مشاغل افراد بومی را تصاحب نمیکنند، بلکه تنها به تشخیص خلأهای موجود در خدمات عمومی کمک میکنند و در مسکنهای اجتماعیِ بهجامانده از دوران ریاضتهای اقتصادی ساکن میشوند. از دیدگاه بنرجی و دوفلو، آزادسازی تجارت، هرچند که اقتصاددانان آن را بسیار مهم میدانند، بهرغم منافع نسبتاً ناچیز، صدمات زیادی را متوجه فقرا در کشورهایی مانند ایالاتمتحده و هند میکند. وانگهی نارضایتی حاصل از تجارت آزاد آتشی بر شعلۀ نژادپرستی است: زمانی که کارگران سفیدپوست امید خود را از دست میدهند و تقاضای دریافت مزایای ازکارافتادگی میکنند، دیگر فقط به نکوهش رنگینپوستان و خارجیها اکتفا نمیکنند و صرفاً آنها را «عزیزکردههای دولت رفاه» نمینامند. این قطعامیدکردهها حالا دیگر در لباس فرقههای تبهکار یا متجاوز درخواهند آمد.
در بخشهای مرتبط با رشد و توسعه، نابرابری، و تغییرات اقلیمی در این کتاب، خواننده با سیاست نویسندگان بیشتر رویارو میشود. حالآنکه موضع ترقیخواهانی چون برنی سندرز، الیزابت وارن و الکساندریا اوکاسیو کورتز بیشتر سوار بر جریانات اصلی است. آنها از طرحهایی حمایت میکنند که در راستای کمک به قربانیانِ جهانیشدناند (بهطور مثال، ازطریق کمک مالی به بنگاههای اقتصادی فعال در مناطق ضعیف بهمنظور حفظ نیروی کار پابهسنگذاشته). خواست آنها از دولتهای حاکم بر کشورهای درحالتوسعه این است كه به مردم خود كمک كنند به مناطقی منتقل شوند که در آنجا صاحب شغلهای بهتری خواهند شد و همچنین به كسانی كه تمایل به ماندن دارند نیز كمک کنند تا از سالمندان یا محل سکونت خود مراقبت كنند. آنها انگشت خود را تنها روی بخش کوچکی گذاشتهاند که اطمینان دارند سرمایههای عمومی قادر به تغییر وضعیت آن است. اما تکلیف بخش بزرگتری که زندگی بشریت در آن جریان دارد چیست؟
بنرجی و دوفلو ضمن بررسی طرح ضمانت شغلی سندرز آن را رد میکنند، زیرا از دیدگاه این دو نمیتوان از دولت انتظار داشت که بتواند در مقیاسی بزرگ به ایجاد شغلهای شایسته بپردازد. آنها خاطرنشان میکنند که طرح مالیات بر دارایی وارن نیز گرچه خوب و مناسب است، اما آنهم نمیتواند بیش از یک درصد بر درآمد ملی ایالاتمتحده بیفزاید. وانگهی، برنامۀ وضع مالیات ۷۰درصدی اوکاسیو کورتز برای ابرثروتمندان موجب میشود که شرکتها، بهجای توزیع سود، این وجوه را در صندوقهای امانی سپردهگذاری و احتکار کنند. افسوس که بهواقع هرگونه مقابلۀ جدی با تغییرات اقلیمی مستلزم هزینۀ حداقل ۵درصدی از کل درآمد است. بنابراین پول موردنیاز برای اجرای معاهدۀ جدیدِ سبز۲ و بازتوزیع ثروتی (چه در سطح جهانی و چه محلی) که بشریت شدیداً نیازمند آن است از کجا خواهد آمد؟ بنرجی و دوفلو در این خصوص سخنی به میان نمیآورند.
بااینهمه، آنها از تغییر رویۀ صندوق بینالمللی پول استقبال میکنند: «صندوق بینالمللی پول هماینک تیمهای کشوری خود را ملزم میکند که اهمیت درنظرگیری عامل نابرابری در سیاستگذاریهای ملی را یادآوری کنند و شرایطی را بیان کنند که کشورها میتوانند از کمکهای صندوق بینالمللی پول بهرهمند شوند»، البته زمانی که این موارد را در کتاب میخواندم خندهام گرفت و فکر کردم که احتمالاً صندوق بینالمللی پول فراموش کرده است که ایمیلی را با همین محتوا برای گماشتههای خود در یونان ارسال کند، و احتمالاً به همین خاطر است که این کشور با چنین وضعیت فلاکتباری مواجه شده است.
تمام کتابهای مهم نظیر این کتاب باید دستکم یکی از نظریههای تغییر را شامل شوند: چگونه باید از بینشها و رهنمودهای این کتاب در جهت ایجاد دنیایی انسانیتر استفاده کنیم؟ بنرجی و دوفلو، نظریۀ نفع شخصیِ آگاهانۀ ثروتمندان را در این خصوص مطرح میکنند («انگارۀ نفع شخصی آگاهانه ناظر بر این معناست که ثروتمندان نهایتاً به این نتیجه میرسند که تغییر اساسی در جهت تقسیم واقعی رفاه موجب تضمین منافع شخصی آنها نیز میشود»). عامل دیگری که این دو مطرح میسازند روش تحلیل تیزبینانه است که مورداستفادۀ توده مردم است («هوشیاری تنها سلاح عامۀ مردم در برابر ایدههای بد و فرضیههای نادرست است»).
البته چنین راهکاری چندان قابلاطمینان نیست، اما غیر از این هم نمیتواند باشد. ایجاد یک برنامۀ پیشرو و متقاعدکننده در مواقعی که ابزارهای اصلاحی معمول (نظیر تسهیل مقداری و وضع مالیات) دیگر مؤثر نیستند، مستلزم آن است که ریشههای رکود سرمایهداری بررسی شوند و مقابله با فجایع اقلیمی در دستور کار قرار بگیرد.
این نشانهای بارز از مواقعی است که به قول دوست فیلسوف من، اسلاوی ژیژک، حتی روشنترین ذهنها ترجیح میدهند به پایان جهان بیندیشند تا آنکه برای مرگ سرمایهداری برنامهریزی کنند. شاید بزرگترین نقش کتاب اقتصاد خوب دقیقاً همین باشد: این کتاب هم به منافع اقتصاد جریان اصلی میپردازد و هم به محدودیتهای آن، محدودیتهایی که ملیگرایان ترقیخواه موظف به عبور از آن و رفع موانع هستند./ترجمان